چند پارتی تهیونگ*پارت 3
روز دوم… انگار قرار بود مخصوص من باشه
ویو ا.ت*
صبح روز بعد، زنگ ساعت هنوز کامل قطع نشده بود که از تخت پریدم پایین.
اصلاً شبیه خودم نبودم.
بالشتم هنوز بوی استرس دیروز رو میداد اما توی قلبم یه چیز دیگه بود…
یه شوق عجیب.
اونقدری عجیب که حتی موقع مسواک زدن لبخند میزدم.
تا رسیدم کمپانی، همه کارآموزها غر میزدن که امروز تمرین سخت داریم.
ولی من فقط یه سؤال تو ذهنم میچرخید:
میاد؟ واقعاً میاد؟
یا فقط دیروز اون حرفو زده بود؟
سالن خلوت بود. چند نفر داشتن کشش میکردن.
من رفتم ته سالن؛ همونجایی که دیروز وایساده بودم.
سعی کردم وانمود کنم بیتفاوتام، اما هر صدای پایی که نزدیک میشد، قلبم میپرید توی گلوم.
در سالن باز شد.
و این بار، حتی بدون نگاه کردن هم فهمیدم اونه.
چون حرف نزد.
چون وارد که شد سکوت یه جور خاص شد.
یه سکوت که فقط تهیونگ میتونه درستش کنه.
یه نگاه کوتاه دور سالن انداخت—خیلی کوتاه—بعد چشمهاش مستقیم خورد به من.
نه اتفاقی.
نه تصادفی.
انگار از قبل میدونست کجام.
انگار دنبال من میگشت.
لبخندش همون لبخند نصفهنیمهی مخصوص خودش بود… ولی اینبار کمی بیشتر از دیروز.
یه جوری که انگار خودش هم خوشحال بود دوباره میبینتم.
اومد سمت مربی و چند لحظه باهاش حرف زد. بعد بدون اینکه بخواد توجه کسی رو جلب کنه، کنارم وایساد و آروم گفت:
— خوب خوابیدی؟
صدای نفسگیرم رو قورت دادم و با خجالت گفتم:
— تقریباً…
لبخند زد.
— یعنی نه.
هیچکس توجه نمیکرد، ولی من حس میکردم کل سالن داره نگاهمون میکنه.
انگار نفسهام بلندتر از حد معمول شد.
گفت:
— امروزم با هم کار میکنیم. آمادهای؟
— آ… آره.
تهیونگ سرشو کمی خم کرد، جوری که فقط من ببینم و گفت:
— امروز نمیذارم بلرزی. خیالت راحت.
همین یه جمله… کافی بود که همونجا ذوب شم.
مربی شروع به توضیح روتین جدید کرد. اما تهیونگ خم شد کنار گوشم:
— نگران نباش. نگاهت با منه.
حرکات شروع شد.
من پشت بقیه بودم؛ جایی که کمتر به چشم بیاد.
ولی تهیونگ هر چند لحظه یه نیمنگاهی میکرد سمتم.
بار سوم که نگاه کرد، لبخند کوچیکی زد—از همونا که انگار مطمئنته میتونی.
یه لحظه که قفل کردم و حرکت بعدی یادم رفت، آرام زیر لب گفت:
— ادامه بده، من اینجام.
هیچکس نشنید…
ولی من شنیدم، و همون کافی بود.
اواخر تمرین مربی گفت از گروه دوتایی کار کنین. بقیه زود زوج پیدا کردن. من مونده بودم.
قبل اینکه استرسم فعال بشه، تهیونگ از پشت صدا زد:
— بیا با من.
همه برگشتن نگاه کردن.
همه.
ولی اون حتی یکبار هم سمت واکنش بقیه نگاه نکرد. فقط به من.
وقتی روبهروش ایستادم، گفت:
— پاهات اونقدری که فکر میکنی ضعیف نیست. ترسِت ضعیفشون میکنه.
نگاه من رو گرفت.
خیلی مستقیم.
خیلی گرم.
خیلی… خطرناک.
— اجازه بده امروز من قویت کنم.
نفس کشیدن سخت شد.
موزیک شروع شد.
تهیونگ حرکت کرد و من دنبال کردم؛ اما فرقش با دیروز این بود که…
اینبار حس میکردم فقط من و اونیم.
نه سالن بود، نه مربی، نه کارآموزها.
چند بار که نزدیک شد، صدای نفسش، بوی عطر آرومش، و گرمای دستاش دنیا رو کلاً محو کرد.
آخر تمرین، ایستاد جلوم.
کمی خسته بود، اما نگاهش هنوز همون بود—قوی و مهربون.
— پیشرفت کردی... خیلی زیاد.
لبم از خوشحالی لرزید.
قبل از اینکه چیزی بگم، خیلی آروم—بازم فقط برای من—گفت:
— فردا زودتر بیا. میخوام قبل شروع تمرین یه چیزی بهت نشون بدم.
— چی؟
لبخند زد.
اون لبخندی که همیشه یه راز پشتش قایم بود.
— فردا میفهمی.
و رفت.
اما من…
همونجا موندم، با قلبی که انگار تازه داشت معنی علاقهی واقعی رو میفهمید.
ویو ا.ت*
صبح روز بعد، زنگ ساعت هنوز کامل قطع نشده بود که از تخت پریدم پایین.
اصلاً شبیه خودم نبودم.
بالشتم هنوز بوی استرس دیروز رو میداد اما توی قلبم یه چیز دیگه بود…
یه شوق عجیب.
اونقدری عجیب که حتی موقع مسواک زدن لبخند میزدم.
تا رسیدم کمپانی، همه کارآموزها غر میزدن که امروز تمرین سخت داریم.
ولی من فقط یه سؤال تو ذهنم میچرخید:
میاد؟ واقعاً میاد؟
یا فقط دیروز اون حرفو زده بود؟
سالن خلوت بود. چند نفر داشتن کشش میکردن.
من رفتم ته سالن؛ همونجایی که دیروز وایساده بودم.
سعی کردم وانمود کنم بیتفاوتام، اما هر صدای پایی که نزدیک میشد، قلبم میپرید توی گلوم.
در سالن باز شد.
و این بار، حتی بدون نگاه کردن هم فهمیدم اونه.
چون حرف نزد.
چون وارد که شد سکوت یه جور خاص شد.
یه سکوت که فقط تهیونگ میتونه درستش کنه.
یه نگاه کوتاه دور سالن انداخت—خیلی کوتاه—بعد چشمهاش مستقیم خورد به من.
نه اتفاقی.
نه تصادفی.
انگار از قبل میدونست کجام.
انگار دنبال من میگشت.
لبخندش همون لبخند نصفهنیمهی مخصوص خودش بود… ولی اینبار کمی بیشتر از دیروز.
یه جوری که انگار خودش هم خوشحال بود دوباره میبینتم.
اومد سمت مربی و چند لحظه باهاش حرف زد. بعد بدون اینکه بخواد توجه کسی رو جلب کنه، کنارم وایساد و آروم گفت:
— خوب خوابیدی؟
صدای نفسگیرم رو قورت دادم و با خجالت گفتم:
— تقریباً…
لبخند زد.
— یعنی نه.
هیچکس توجه نمیکرد، ولی من حس میکردم کل سالن داره نگاهمون میکنه.
انگار نفسهام بلندتر از حد معمول شد.
گفت:
— امروزم با هم کار میکنیم. آمادهای؟
— آ… آره.
تهیونگ سرشو کمی خم کرد، جوری که فقط من ببینم و گفت:
— امروز نمیذارم بلرزی. خیالت راحت.
همین یه جمله… کافی بود که همونجا ذوب شم.
مربی شروع به توضیح روتین جدید کرد. اما تهیونگ خم شد کنار گوشم:
— نگران نباش. نگاهت با منه.
حرکات شروع شد.
من پشت بقیه بودم؛ جایی که کمتر به چشم بیاد.
ولی تهیونگ هر چند لحظه یه نیمنگاهی میکرد سمتم.
بار سوم که نگاه کرد، لبخند کوچیکی زد—از همونا که انگار مطمئنته میتونی.
یه لحظه که قفل کردم و حرکت بعدی یادم رفت، آرام زیر لب گفت:
— ادامه بده، من اینجام.
هیچکس نشنید…
ولی من شنیدم، و همون کافی بود.
اواخر تمرین مربی گفت از گروه دوتایی کار کنین. بقیه زود زوج پیدا کردن. من مونده بودم.
قبل اینکه استرسم فعال بشه، تهیونگ از پشت صدا زد:
— بیا با من.
همه برگشتن نگاه کردن.
همه.
ولی اون حتی یکبار هم سمت واکنش بقیه نگاه نکرد. فقط به من.
وقتی روبهروش ایستادم، گفت:
— پاهات اونقدری که فکر میکنی ضعیف نیست. ترسِت ضعیفشون میکنه.
نگاه من رو گرفت.
خیلی مستقیم.
خیلی گرم.
خیلی… خطرناک.
— اجازه بده امروز من قویت کنم.
نفس کشیدن سخت شد.
موزیک شروع شد.
تهیونگ حرکت کرد و من دنبال کردم؛ اما فرقش با دیروز این بود که…
اینبار حس میکردم فقط من و اونیم.
نه سالن بود، نه مربی، نه کارآموزها.
چند بار که نزدیک شد، صدای نفسش، بوی عطر آرومش، و گرمای دستاش دنیا رو کلاً محو کرد.
آخر تمرین، ایستاد جلوم.
کمی خسته بود، اما نگاهش هنوز همون بود—قوی و مهربون.
— پیشرفت کردی... خیلی زیاد.
لبم از خوشحالی لرزید.
قبل از اینکه چیزی بگم، خیلی آروم—بازم فقط برای من—گفت:
— فردا زودتر بیا. میخوام قبل شروع تمرین یه چیزی بهت نشون بدم.
— چی؟
لبخند زد.
اون لبخندی که همیشه یه راز پشتش قایم بود.
— فردا میفهمی.
و رفت.
اما من…
همونجا موندم، با قلبی که انگار تازه داشت معنی علاقهی واقعی رو میفهمید.
- ۳.۰k
- ۱۰ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط